نيروانا جاننيروانا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

نيرواناي عزيز ما

کی، کیِ کی؟

در راستای کاوشهای خویشاوندی و کشف نسبتها که این روزا سخت پی گیرش هستی شنیده م که از بابایی پرسیدی: بابا تو چکاره ی مامان بزرگی میشی؟ و بابا جواب داده: دومادشون و تو با شگفتی هر چه تمام تر در اومدی که: ولی مامان بزرگی که عروست نیست، مامان عروسته! ...
25 شهريور 1392

جمله بازی با تراشه های الماس

انگار برای یادگیریِ تراشه های الماس، روش لاک پشتی برات مؤثر نیست و واقعاً جهش و پرش و دوی خرگوشی رو توی این آموزش لازم داری. البته تنها در لحظه ی موعودی که تو هوس کنی و من حوصله. پارسال بعد از اینکه مرحله یک رو بشرحی که در پست کلمه بازی با تراشه های الماس نوشتم بهمین شیوه ی خرگوشانه تموم کردی، فاز بعدی رو شروع کردم اما طبق برداشتی که همین بالا نوشتم چندان پیشرفت و حرکت چشمگیری نداشتی. بعد از حدود یک سالی که از این ماجرا میگذره، دیشب یهو دراومدی که کلمه بازی کنیم و من که شکر خدا خواب آلود نبودم، طبق راهنمای این مرحله شروع کردم. چند تا کلمه و جمله ای رو که از قبل باهات کار کرده بودم مرور کردیم و تو برعکسِ همیشه خیلی مکث نمیکردی و انگار...
23 شهريور 1392

زیر آسمانِ شب

دلم لک زده بود برات. این چند روزه خیلی حس میکنم دلتنگتم و سهم من از دیدن و لمس حضورت خیلی خیلی کمه. روزا که تا شیش نیستم و بعدشم بخاطر کارگاه بابایی تا برسم پیشت و ببینمت حداقل هفت شده. اینه که دیشب وقتی دیدم تا گفتم کار دارم و باید برای فرداتون غذا درست کنم، بدو رفتی بغل بابا حامد خوابیدی توی بالکن، دلم خیلی گرفت. حس پدرایی رو پیدا کرده بودم که تا دیروقت شب سرِ کارن و بچه هاشون همیشه فکر میکنن باباشون دوسِشون نداره! برگشتم توی آشپزخونه و شنیدم داری صدام میزنی. دویدم و با خوشحالی گفتم جانم، صدام زدی کارم داشتی و تو باز گفتی نه بابایی رو صدا زدم! بازم دلم گرفت. و اینبار بابایی که متوجه این حس من شده بود به یمن برنامه ی نجات بخش و البته گاهی ...
19 شهريور 1392
11984 0 23 ادامه مطلب

نگین انگشتر من

هزار کاکلی ِ شاد در چشمان توست، هزار قناریِ خاموش در گلوی من. عشق را ای کاش زبان سخن بود. ... این تکه جواهر از شعر زنده یاد شاملو رو به امروز تو تقدیم میکنم دخترم، که منتهای عشق منی.   ...
16 شهريور 1392

سورپرایز!

برای خوندن ماجراهای دیشبت به وبلاگ عسل برو، آرشیو همین تاریخ. البته تا خاله سمانه آپ کنه شاید یکی دو ساعتی اختلاف ساعت داشته باشیم ولی شک ندارم همین امروز مینویسه  ...
10 شهريور 1392

شیرین شیرینم

دیروز توی ماشین با هم سایه بازی کردیم. من روباه بودم و تو سگ. از شکار، دست خالی برمیگشتم و میومدم خونه تون، تو بهم گوشت میدادی. میخوردم و میخوابیدم و دوباره از اول... شب خونه ی مامان بزرگی خواستی بازم نمایش بازی کنیم و اینبار دیگه لازم نبود سایه ای باشه. قدرت تجسم فوق العاده ت نیازی بهش احساس نمیکرد. همون شکلی با انگشتای دست، فیگور سگ و روباه درآوردیم و تکرار نمایش. که بعد یهو یه دیالوگ جدید هم بهش اضافه شد که منو از خنده منفجر کرد. بذار برات بنویسم ببین الان چه حالی میشی با این خوشمزگیهای بچه گیت شِکرجان! : [سگ رو به روباه] برو نمایشگاه سگ ها ببین یه آقا سگی پیدا میکنی بهش بگو بیا بریم پیش خانوم سگه. بیارش برای من!!! ----------...
9 شهريور 1392

واشِر کوچولو

ای عشق آب و کف! ای عشق کپی برداریِ هر چی که دیدی و تجربه ی اون! ای عشقِ بانزاکتِ من!  دیروز که رسیدم خونه، گیر دادی یه چیزی بدین من بشورم!!! ماجرا از اونجا آب خورده بود که دیده بودی چند روز پیش شالَم رو با دست توی روشور دستشویی شسته م. خب حیفم میومد گلهای ظریفش رو به دورانهای بی محابای ماشین لباسشویی بسپرم. این شد که تو، یه چیز جدید دیده بودی و ولع داشتی برای تجربه ی هر چه سریعترش. رفتم یه جفت جوراب کثیف از توی سبدت ورداشتم و دادم دستت. درپوش فاضلاب رو بستم و روشور رو آب و کف کردم. مث یه خانوم روی چارپایه ت وایستادی و دیگه خدا میدونه چه کیفی کردی هی اون جورابا رو چِلِپوندی(!) توی آب و هی درآوردی. تازه بهت یاد دادم چه جوری ک...
6 شهريور 1392

زهی خجسته زمانی ...

هیچی نمیتونه لذت اون لحظه ای رو توصیف کنه که کلید بابایی توی قفل در پیچید و یهویی اومدین توی خونه. تا حدود 200 کیلومتری رو میدونستم کجایین ولی لحظه ی دیدار، به همت خبرندادن بابایی، خیلی خیلی هیجان زده شدم. تو عزیزِدلم مث خانومی تمام عیار بر من وارد شدی تا به قول خاله زینب نازنین غرق بوسه ت کنم. پنجشنبه عصر بود، حدودای شیش. خدایا سپاسم که عزیزان منو تندرست بهم برگردوندی، به عدد همه ی ذره های عالم. توی راهی که دوتایی با بابایی برگشتین تجربه های جدید جالبی داشتی: یکی اینکه توی صندوق عقب ماشین خوابیده بودی (البته با حفظ ارتباط با داخل ماشین) و کلی لذت برده بودی. بابایی قشنگ برات پتو و بالش پهن کرده بود و راحت خوابیده بودی، خصو...
2 شهريور 1392
1